مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
با خزانی خالی از فریاد و شور
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
نظرات شما عزیزان:
یادمه بچه بودیم تو گذشتههای دور
اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور
روزی که تورو دیدم موهات رو بافته بودی
با گل سپید یاس گلوبند ساخته بودی
روزی که تورو دیدم موهات رو بافته بودی
با گل سپید یاس گلوبند ساخته بودی
بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم
از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم
چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روز و هفتهها گذشت
چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روز و هفتهها گذشت
یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم
سال بعد از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم
شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقهها
شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخهها
اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور
روزی که تورو دیدم موهات رو بافته بودی
با گل سپید یاس گلوبند ساخته بودی
روزی که تورو دیدم موهات رو بافته بودی
با گل سپید یاس گلوبند ساخته بودی
بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم
از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم
چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روز و هفتهها گذشت
چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روز و هفتهها گذشت
یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم
سال بعد از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم
شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقهها
شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخهها